یک روز آمد و گفت خانهمان را باید عوض کنیم. یکی از پرسنل نیروی هوایی را دیده بود که با هشت تا بچه در یک خانه دو اتاقه زندگی میکنند و نمیشد ما با دو بچه در این خانه نسبتا بزرگ زندگی کنیم. آدرس خانه را به آن آقا داده بود و رفته بود. آن آقا بعد از این که فهمید فرمانده پایگاه میخواهد خانهاش را به او بدهد کلی اصرار کرد که نه ! ولی با پافشاری عباس قبول کرد و خانهمان را به آنها دادیم. با این مهربانی و مظلومیتش، فرمانده قاطعی بود. وقتی جدی میشد باورت نمیشد که این همین عباس است.
( روایتی از همسر شهید امیر سرلشگر عباس بابایی )
:: برچسبها:
روایت ,
داستان ,
حدیث ,
اخلاقی ,
,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0